جایتان خالی، هوا گرم بود و چند تکه یخ هم بیاجازه کیمیاگر به آن اضافه نمودیم و آن را با خوشقلبی به همکاران تحریریه دوچرخه خوراندیم... تا تبدیل شوند به نوجوانیشان... و از نوجوانی بنویسند.بعضی از آنها آن را یک ضرب نوشیدند و بعضی دیگر با اکراه نگاه متعجبی به آن انداختند و جرعه جرعه آن را مزمزه کردند... به هر حال خوش بهحال شما مخاطبان دوچرخه که بدون خوردن اکسیر، نوجوان هستید. امیدوارم دلتان همیشه نوجوان بماند!
نوجوانی، یعنی آرزوهای بزرگ
از هول حلیم افتادم در دیگ حلیم! با دیدن اکسیر نوجوانی، آنقدر از آن نوشیدم که وقتی چشم باز کردم به جای نوجوانی در کودکی خود را یافتم!
من هم اکنون یک دختر بچهام که در کوچه لیلی بازی میکند و گاهی در خانه چهار، که خانه استراحت است، میایستد و به دوستانش نگاه میکند و وای اگر پایش روی خط برود! و وای اگر سنگش از خانههای لیلی خارج شود! و بسوزد و بسوزم...
و بعد آنقدر باید راه بروم تا از گوشه حیاط خانه سر در بیاورم؛ پشت چادر گلدار که به دیوار زدهام ، آنجا خانه خاله بازی است.
آنجا نشستهام؛ عروسکی در آغوشم است و برایش آواز میخوانم تا عروسکم آرام بگیرد و حالا که بعد از ظهرها، دنبال دخترم میروم مثل همان روزها عروسکوار او را در آغوش میگیرم و آوازهای کودکیام را برایش بازخوانی میکنم. چهقدر زندگی را تمرین کردهام و نمیدانستم!
تصویرگری : لیدا معتمد
و نوجوانی، یعنی خداحافظ عروسکها و دیگ و دیگچههای خاله بازی. من بزرگ شدهام. یعنی خداحافظ خانه شش تایی لیلی و ترس از پا روی خط رفتنها و سوختنها... یعنی من باید یک توپ چرمی «تاچیکارا» بخرم و پشت تور با دوستانم والیبال بازی کنم و بگویم بزرگ شدهام.
نوجوانی، یعنی تند راه رفتن... چون من آدم بزرگی شدهام و عجله دارم؛ وقت ندارم و نمیخواهم با بعضی آدمها روبهرو شوم.
نوجوانی، یعنی خداحافظ آهستهرفتنهای کودکی... نوجوانی یعنی گونههای سرخ از خجالت! شاید تند میروی که کمتر خجالت بکشی.
نوجوانی، یعنی آرزوهای بزرگ، آرزوی طلایی دانشگاه، آرزوی بهترین صندلی در بهترین شغلها، آرزوی سفرهای بزرگ و آینده...
هیچوقت در زندگی مثل نوجوانی، آیندهام آن همه بزرگ و مهیج نبوده است، حالا انگار آیندهام را بلعیدهام و فقط در حال پرسه میزنم. آینده، برایم کمرنگ شده است.
باید رواننویسم را از «افرا» دخترم پس بگیرم و باز همان ترانههای کودکیام را پشت چادر خالهبازی برایش بخوانم: «دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، خنده میکنه...» و افرا میخندد. و «افرا» دخترم بزرگ میشود و من شاید بزرگ شدن خودم را در آینه دخترکم ببینم که پشت چادر خالهبازی عروسکش را آرام میکند و وابسته به دیگ و دیگچههایش است و آواز میخواند و میترسد پایش یک روزی روی خط برود و بسوزد... و از بازی اخراج شود!
فریبا خانی
پر از کتاب، خالی از خنده
آخرش به خوردمان داد این اکسیر را. فریبا خانی را میگویم. نقشه کشید و یک اکسیر نوجوانی درست کرد که نگو و نپرس.
گفتم نخوریم چه میشود؟
سردبیر گفت: «به زور به خوردتان میدهیم!»
دیدم سنگین رنگینترم یک قدم از صف جلو بیایم و خودم اکسیر نوجوانی را بخورم تا این که به خوردم بدهند.
اما خودمانیم حالا که دارم آن را سر میکشم طعمش بد نیست، شاید چون چیزی از دنیای نوجوانی است، حتی اگر نوجوانی بدون خنده باشد!
الان به دبیرستان رسیدم،... آهان دارم یک چیزهایی میبینم. یک روز گرم و کمی بعد از ناهار است و دوم دبیرستان هستم. با گروهی از بچهها چون دبیر نداشتیم رفتیم انتهای حیاط مدرسه، یک گوشه نشستیم به گپ زدن. یکی از بچهها که خیلی هم مورد علاقه مسئولان مدرسه بود( به خاطر شغل پدرش)، جوک تعریف میکرد و ما میخندیدیم. البته فکر منفی نکنید، جوکهای زمان ما نهایتش میرسید به فیل و مورچه. بعد از مدتی مدیر و معاون و... آمدند که از بیرون مدرسه صدای خندهتان شنیده شده!
کنار مدرسهمان اداره آموزش و پرورش بود.
کلی دعوایمان کردند که چرا بلند میخندید و... خلاصه، نمیشد توی حیاط دوید و بلند خندید و... همینجوری بود که یک روز دبیر ریاضی دوره دبیرستانمان، سال چهارم آمد توی کلاس و گفت: «شماها را که میبینم افسرده میشوم، یعنی چه مثل خانمهای میان سالِ بیشروشور و شادی، نه خندهای، نه انرژی...»
راست میگفت. دوره نوجوانهای حالا را که میبینم دلم برای خودمان میسوزد. نوجوانیام از 63 شروع شد و 69 تمام. اما با همه آن ممنوعیتهای خنده، ورزش توی حیاط و...چیزهایی هست که بدون اکسیر و با اکسیر هیجان زدهام میکند و خوشحالم از نوجوانیام. آن هم ساعتهای کتابخوانی است و خوره کتاب بودن. خواندن یک کتاب را که شروع میکردم تا تمام میشد خواب و خوراک نداشتم. با کتاب غذا میخوردم و صدای بزرگترها را در میآوردم که دستکم یک لحظه آن را کنار بگذارم. مثل حالا نبود که به قول خواهر یکی از همکاران، خروجیمان بیش از ورودیمان شده.
به قول اقتصادیها و بازاریها الان دارم از جیب میخورم. میزان کتابخوانیام به اندازه آن روزها نیست... کجایی نوجوانیِ بدون خندة پر از کتاب که یادت به خیر!
فرانک عطیف
چرا هیچکس عکس مرا نگرفت؟
آبادان یعنی آتش و تابستان آبادان یعنی آتش به توان دو. و بعد کار کردن در زیر آفتاب داغ این شهر یعنی... یعنی چی؟
مثلاً کلاه سرمان میگذاشتیم، دمبهدم آب یخ یا نوشابه تگری یا بستنی آلاسکا میخوردیم تا کمر گرما را بشکنیم. ولی حالا که فکرش را میکنم میبینم آن چیزی که این «آتش در آتش» را خنکا و سایه میبخشید نیرو و اکسیر نوجوانی بود. شوری که بیپایان بود و شعلهاش در ته دل پنهان بود.
سال 1356 سه ماه تابستان را کار کردم. آن هم کار بنایی. با سیمان و ماسه، دوغاب درست میکردم و سنگهای سفید قد و نیم قد را با دستگاه فرز میبریدم و به اوستا میدادم که دیوار خانه مردم را نونوار کند. اینهمه کار و عرق ریختن به عشق پول بود. پولی که قرار بود همه چیزم باشد. با دستمزد این سه ماه رفتم پاساژ فردوسی، یک دوربین عکاسی خریدم، یک فلاش و یک دستگاه آگراندیسمان و مقداری خرت و پرت برای چاپ عکسهای سیاه و سفید خریدم و شدم اولین عکاس زندگی هنری خودم.
حالا من یک عکاس نیمهحرفهای نوجوان بودم. دوربینی داشتم برای ثبت لحظههای زندگی مردم زحمتکش شهرم. برای ثبت لحظههای کار کارگران پالایشگاه، ماهیگیران شیلات جنوب، قایقرانهای خرمشهر و بچههایی که کنار گاومیشهای عظیمالجثه بزرگ میشدند.
حالا که فکرش را میکنم میبینم حیف، هیچکس نبود لحظههای تلخ و شیرین روزهای داغ مرا ثبت کند. روزهای کار بنایی، وقتی بعد از ناهار فرصتی کوتاه برای چرت زدن داشتم. خواب در میان سنگ و گچ و ماسه و زیر سایهای که قیمتی بود. روزهایی که رختخوابم تکهای کارتن پاره بود و بالشم یک پاکت سیمان. آنقدر شیرین میخوابیدم که انگار رختخوابی نرم و بالشی از پر قو دارم. چرا هیچکس عکس مرا در این حالت نگرفت؟
فرهاد حسنزاده
یک نوجوانی اشتباهی
در این لحظۀ تاریخی، دوچرخهایهای محترم یکی یک لیوان (که بیشتر شبیه لولههای آزمایشگاه است) گرفتهاند توی دستشان و به زور یک لیوان هم دادهاند دست من. ظاهراً قرار شده همه از معجونی که اسمش را گذاشتهاند «اکسیر نوجوانی» بخورند و برگردند به دورۀ نوجوانیشان. میگویم: «حالا نمیشه تا شماها میرید به نوجوونیتون، من یهسر برم تا دورۀ پیری و برگردم؟ میگم برم ببینم اون موقع چه چیزایی لازمم میشه که از همین الان کنار بذارم!» چشمغرهها نشان میدهند که نمیشود!
دوباره بامبول درمیآورم و میگویم: «از کجا معلوم که این اکسیر نوجوانی سمی نباشه؟ اصلاً بیاین بریم به جاش یه آبهویج مهمون من!» چشمغرهها حکایت از آن دارند که راهی برای فرار از این معجون جادویی وجود ندارد. پس بالاخره رضایت میدهم و با شمارش معکوس، آمادۀ سرکشیدن محتویات لیوان میشوم. سه... دو... یک!
خب، حالا من باید به دورۀ نوجوانی برگشته باشم. روی یک تخت نرم و بالشی از پر قو دراز کشیدهام و در سمت چپ، خدمتکاری مشغول بادزدن من با یک پر بزرگ است. سرم را از روی بالش بلند میکنم و میگویم: «بستنی!» خدمتکار دست راستی، دست چپش را بالا میبرد و میگوید: «الساعه قربان!» و در چشم به هم زدنی با یک سینی پر از بستنی برمیگردد...
هی... صبر کنید. این که نوجوانی من نیست! من از همان اولش هم گفتم که این اکسیرهای امروزی قابل اعتماد نیستندها! احتمالاً نوجوانی من با یک نفر دیگر جابهجا شده.
خب، بگذارید یک بار دیگر امتحان کنم، آهان! آن که آنجا در میز سوم کلاس درس نشسته، منِ نوجوانم! ظهر است و دبیرمان تازه وارد کلاس شده. در همین حین که او کتش را درمیآورد و خود را برای درس دادن آماده میکند، در جامیزی این چیزها را کشف میکنم: سه نان بربری تازه، شش خیار قلمی، سه گوجه و یک قالب پنیر. اینها دیگر اینجا چهکار میکند؟ نکند باز اشتباه شده؟!
ولی نه، یادم آمد! قرار هر روزمان است که هر باربچههای یک میز، نان بربری و مخلفاتش را با خود بیاورند و در حین درس، بین میزها تقسیم کنند...
خب، بیشتر از این چیزی نمیتوانم بنویسم. چون یک: احتمالاً مثل همیشه جا کم است. دو: خطر حذف نوجوانیهای بدآموزانۀ من از سوی سردبیر وجود دارد. و سه: اثر اکسیری که خوردهام، کمکم دارد تمام میشود؛ به خصوص که نصفش هم بابت ورود اشتباهی به نوجوانی یکنفر دیگر هدر رفته است!
عباس تربن
ترشی نوجوانی
مزه ترشی آناناس میداد. از بازار محلی محمودآباد خریده بودیم. آناناسها کوچک و گرد و قرمز بودند. چرا قرمز؟ شاید سرکه سیب روی آناناسها ریختهاند. همیشه بدون تردید و بدون فکر ترشیها را میخورم اما این بار فرق میکند. همیشه کنسروش را خوردهام، عادت دارم به آناناسهای زرد و شیرین.
میخورم. عجب ترشی است این؛ دلم را میبرد. فکر میکنم جوهر لیمویش زیاد بوده. عادت شیرینی از بین میرود. بازگشت به نوجوانی؛ چرا دلم ضعف میرود.
صورت همه دوستانم پر از جوش غرور جوانی است اما من هر وقت میخواهم عروسی بروم یا یک عکس مهم بیندازم یا اتفاقی در راه است... روی دماغم جوش میزند.
نوجوانی من یعنی یک جوش بزرگ روی دماغم یا تبخال که آن هم بیموقع بیرون میزند. همیشه نگرانش هستم. نگران جوشها و تبخالها. نوجوانی آن روزها، کمپوت آناناس بود. شیرین یا ملس بود. اما حالا انگار رویش سرکه ریختهاند.
نفیسه مجیدیزاده
تلخ و شیرین!
تازه از راه رسیده بودم. دفتر دوچرخه نسبت به بیرون خیلی بهتر بود. بیرون از آسمون آتیش میبارید! تا از راهروی ورودی داخل شدم، دیدم دفتر خالیه! البته خالی خالی که نه؛ همه توی جلسه بودن. مثلاً من هم قرار بوده توی جلسه باشم! اما پیریه و هزار درد!
رفتم کیفم رو بذارم روی میزم و برم جلسه که یه هو یه چیزی دیدم! یه شیشه بلا! عین این شیشههای نوشابه انرژیزا! اما این شیشه اینجا چیکار میکرد؟ پیش خودم گفتم که حتماً یه دوستی یا همکاری خواسته من رو شرمنده کنه و برای وقتی که از توی گرما میرسم برام نوشابه خریده! برای همین بازش کردم و جاتون خالی قلپ قلپ نوشیدم!
اینجاست که میگن فضولی کار بدیه! این که نوشابه انرژیزا نبود؛ اکسیر نوجوانی بود!
این اکسیرخان محترم لطف کردن بنده رو با مغز پرت کردن وسط یکی از روزهای بسیار تلخ و بسیار شیرین نوجوانیم! یک روز زمستانی در زمانی که دوم راهنمایی بودم.
من همیشه عاشق کلاس انشا بودم. همیشه به نوشتن علاقه داشتم. اون روز هم انشا داشتیم. تا اینجاش خوبه. بخش بدش اینه که من به کلی فراموش کرده بودم که اونروز انشا داشتیم! یعنی انشام رو ننوشته بودم. اینجاش بدترین بخششه! اسم معلممون رو یادم نیست ولی یادمه خیلی سختگیر بود. اصولاً معتقد بود کسی لیاقت نمره 20 رو نداره و همیشه از 17 به پایین نمره میداد! فقط من یه بار در تاریخ تونسته بودم از این معلم 18 بگیرم! این یه رکورد بینالمللی بود و احتمالاً همون سال یا سال بعدش باید توی کتاب رکوردهای گینس ثبت شده باشه! خلاصه داشتم از ترس میمردم. آخه تا اون لحظه
دو نفری که انشاشون رو ننوشته بودن به سمت دفتر مدیر پرتاب شده بودن و برای من که شاگرد اول کلاسمون بودم خیلی خیلی خیلی بد میشد اگه میفهمیدن منم ننوشتم!
شانسی که من دارم اینه که به خاطر حرف اول فامیلیم که میم باشه و حرف دومش که واو باشه، همیشه توی لیست کلاس آخر همه بودم. اما از شانس من بالاخره نوبت به من هم رسید. با ترس و لرز پای تخته رفتم. دفترم رو باز کردم. قطرههای عرق همینجور از
سر و کولم میریخت. چیکار باید میکردم؟! یه هو به سرم زد از خودم بخونم. یعنی بدون متن از خودم بخونم. شروع کردم. یه داستان از خودم خوندم. باورش سخت بود ولی آقای معلم و بچهها میخکوب من رو نگاه میکردن. انگار از داستان مندرآوردی من خیلی خوششون اومده بود! خودم هم باورم نمیشد بتونم اینقدر سریع و بداهه از خودم یه داستان بنویسم! این بهترین بخش امروزم بود. اما اصلاً یادم نبود که وقتی من این کار رو میکنم، معلم اگه بخواد نمره بده، دفترم رو میبینه! برای همین تا جایی که تونستم داستانم رو طولش دادم. وقتی داستانم تموم شد، آقای معلم برام دست زد و گفت دفترت رو بده، نمره بدم! از ترس داشتم میمردم که یه هو زنگ خورد و توی هیاهوی بچهها از کلاس زدم بیرون و دفترم رو به معلمم ندادم. هفته بعد فهمیدم اون روز 5 /18 شده بودم! یعنی بیشترین نمرهای که معلم انشای ما به یه نفر توی 30 سال خدمتش داده بود!
علی مولوی
من و ژولورن و دیگر هیچ!
تابستان گرم تازه از راه رسیده بود؛ کارنامهها را گرفته بودیم و تمام. ما بودیم و سه ماه تعطیلی؛ سه ماهی که هیچکاری نداشتیم برای انجامدادنش. آن موقع نه بازار کلاسهای تابستانی داغ بود، نه تلویزیون از صبح تا شب و برعکس برنامه پخش میکرد! پس اولین کاری که کردم سر زدن به کتابخانه «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بود تا عضویتم را در آنجا تثبیت کنم. حالا دیگر مطمئن بودم من هستم و یک عالمه کتاب نخوانده. بوی کتاب و کاغذ، وقت قدم زدن بین ردیف کتابها، بدجوری به وجدم میآورد. گرچه آن روزها اصلاً فکرش را هم نمیکردم که یک روزی برسد که وقتی ازم میپرسند چه کارهام، بگویم روزنامهنگار! در عوض تا دلتان بخواهد دوست داشتم به جای مسئول کتابخانه میبودم. کتابدار شدن یکی از آرزوهای دورودرازم بود. فکرش را بکنید! دسترسی داشتن به آن همه کتاب، در محیطی ساکت، خلوت و البته معمولاً خنک در آن گرمای بیامان تابستانه... (یاد آن روزها بهخیر!)
اولین کاری که کردم، تهیه یک فهرست بلند بالا بود از همه کتابهایی که در طول سال تحصیلی دوست داشتم بخوانمشان و فرصتش پیش نیامده بود. قشنگترین حس آن روزها، پیدا کردن کتابهای توی فهرستم بود از لابهلای کتابهای توی قفسهها. میتوانستم سه تا کتاب را برای ده روز امانت بگیرم. سه تا کتابی که انتخاب کرده بودم، اینها بودند: «خرمگس»، «طاعون» و «دور دنیا در هشتاد روز». (بماند که تلخی چانهزدن برای گرفتن این کتابها را هنوز فراموش نکردهام. میخواستند بهزور مجبورم کنند کتابهای کودکانه بردارم!) بعد از خواندن کتاب آخر، دیگر نتوانستم از نویسنده دیگری چیزی بخوانم؛ ژولورن، کشف آن تابستان من بود.
* یادآوری: در سالهای نوجوانی من، از ترجمههای رنگو وارنگ کتابها در انتشاراتیهای جورواجور خبری نبود. هر کدام از این کتابهایی که اسمبردم، چیزی حدود پانصد، ششصد صفحه داشتند که البته با فونتی ریز و پر از غلطهای چاپی منتشر شده بودند. اینها را گفتم که بدانید کتابخواندن، کار چندان راحتی هم نبوده است!
مریم قنواتی